شهید ابوالفضل هاشمی
نام پدر : براتعلی
عضویت : وظیفه
تاریخ تولد: 14-9-1342 شمسی
محل تولد: قزوین - آوج
محل خدمت : خدمات
تاریخ شهادت : 6-11-1365شمسی
محل شهادت : شلمچه
گلزارشهدا: توآباد
قزوین - بوئین زهرا





















شهید ابوالفضل هاشمی
نام پدر : براتعلی
عضویت : وظیفه
تاریخ تولد: 14-9-1342 شمسی
محل تولد: قزوین - آوج
محل خدمت : خدمات
تاریخ شهادت : 6-11-1365شمسی
محل شهادت : شلمچه
گلزارشهدا: توآباد
قزوین - بوئین زهرا
هرروز صبح عکس شهید برادرم ابوالفضل هاشمی را بوس میکردم یک روز دخترم نمی دانست آمد گفت من هر روز عکس دایی را پاک میکنم نمیدانم چرا باز کثیف میشود و ماجرا را گفتم شب در خواب دیدم که آمد دستم را گرفت شروع کرد به بوس کردند خیلی زیاد دستم را فشار داد و چندین با دستم را بوسید و از خواب پریدم برای شادی روح تمام گذشتگان الخصوص شهدا صلوات بر محمد و آل محمد و عجل فرجه الشریف
حدود ۲۰ سال پیش در روستای توآباد بخش آبگرم منزل شهید گرانقدر ابولفضل هاشمی میماندم و در مسجد جامع صاحب الزمان عج الله تعالی فرجه الشریف به معنبر میرفتم یک روز در منزل شهید چشمم به عکس شهید افتاد و دستم را کشیدم بر روی عکس صلوات فرستادم، شب خواب دیدم که در روستای شهید پرور توآباد پر از جمعیت که تا به حال همچین جمعیتی ندیده بودم در جلو جمعیت عده ای با لباس سفید جنازه شهید را روی دست حمل میکنند و تابوت را زمین گذاشتند خواستند نماز بخوانند یکی از آنها فرمود باید نماز شهید را حاج آقا ذلقدر بخوانند ،که آن چنین شد ،این هست که میگویند شهدا زنده و حاضر و ناضر بر اعمال ما هستند خیلی از شجاعت و معرفت شهید بر زبانها هست روحش شاد و یادش گرامی، شادی روح تمام شهدا صلوات بر محمد و آل محمد و عجل فرجه الشریف
تعریف میکند ابوالفضل هاشمی خیلی مرد بود شجاع و نترس خیلی دوست داشتنی بود هر وقت به روستا میایم باید برم سر مزارش یک روز آمدم روستا سر مزارش نرفتم یخورده خسته بودم و از همان کوچه فاتح فرستادم گفتم رفیق ببخس خسته هستم از همین جا فاتح میخوانم برات شب خوابیدم خواب دیدم که از بالای درخت بلندی داره نگاه میکند گفتم رفیق بیا پایین بالای درخت چکار میکنی بیا پائین دلم تنگ شده فرمود مگر شما به بالا آمدی که من بیام پایین ،آخه مزارش بالای تپه هست من نرفتم به بالا شب خوابم آمد گفتم از بالای درخت بیا پایین فرمود شما نیامدی بالا من هم پایین نمی آیم ،بعد از آن دیگه همیشه به سر مزارش میرم خدا رحمت کنه واقعا مرد بود
هیچ وقت مرام معرفت سخاوت شهید ابوالفضل هاشمی یادم نمیره باید با ابوالفضل رفاقت میکردی میدیدی چه پسری هست وقتی برادرم اسماعیل را موج درجبهه گرفت هرروز به دیدندنش میآمد میگفت چرا باید این پسر اینجوری باشد و گریه میکرد و هنوز هم در خانه ما اسمش میاد همه ما ناراحت و افسوس میخوریم و برادرم گریه میکند وقتی خواست بره سربازی امد به من گفت بریم خدمت گفتم ابوالفضل دوماه صبر کن فرمود برای من دیر میشود هیچ وقت این حرفش یادم نمیره خدا رحمت کنه خیلی شجاع بود روحش شاد و یادش گرامی باد ازخداوند متعال
قلبم شده پر خون و هجران تو مادر .
فکرم شده اینگونه پریشان تو مادر .
هر روز کنم آرزوی تو افسوس .
دستم شده کوتاه زه دامان تو مادر.
فرمانده ابوالفضل در روستای تو آباد منزل شهید ابوالفضل هاشمی میگوید هرروز میگفت یک مادر دارم مادر نیست بگو فرشته دلتنگ پدر مادرش زیاد میشد آمدیم به تشیع جنازه وقتی به آبگرم رسیدیم پرسیدیم دیدیم کسی خبر نداره جویا شدیم فهمیدیم پیکر شهید را هنوز تحویل ندادند بی سرو صدا برگشتیم دوست داشتم همان روز باشیم من در مسجد از معرفت وشجاعت و این جوان بگم هیچ وقت دوست نداشتم از خودم جداش کنم ولی او ما تنها گذاشت حیف شد در پادگان حکم یک فرمانده را داشت همه بهش احترام میگذاشتند وقتی بود انگار هیچ کم کسری نداشتیم دلم قرص بود. با زیر پیراهن میخوابیددر صورتی که همه همیشه آماده می خوابیدند می گفتم ابوالفضل هم سردت میشه هم هر آن احتمال حمله بشه یه لبخند کوچولو میکرد میگفت هیچ قمی نداشته باشید. دشمن از لباس نمی ترسد از جوان ایرانی هراس دارد،
اگر خواهر ز دل با تو گویم جانی یابم .
اگر جانی کنم پیدا ترا تنها نمی یابم .
اگر جانی کنم پیدا و هم تو را یابم .
ز شادی
دست پا گم میکنم خودرا نمییابم.
به جای دسته گلی که فردا بر مزارم می ریزی 🌹🌷🌹
امروز با شاخه گلی کوچکی یادم کن 🌷
به جای اشکی که فردا برمزارم می ریزی 😭
امروز با تبسم مختصری شادم کن🤗
🌷 همیشه در قلب منی 🌷
من امروز که جز شور جوانی به سرم نیست 🌹
عکسم تو نگه دار که فردا اثرم نییست 🌹
ما ره گذران شوق رسیدن داریم 🌷
امید صدای حق شنیدن داریم 🌷
ما چون زار عشق نا بینا 🌷🌷
امید جمال یار دیدن داریم 🌷
دوست دارم هر کس عیب مرا پیش رو گوید 🌹
نه مثل شانه اگر رفت پشت مو به مو گوید🌹
وقتی ابوالفضل به آخرین مرخصی می آمد من فرار کردم به خوانوادش مژدگانی دادم مادر ابوالفضل بیشتر از همیشه خوشحال شد مژدگانی یک جفت دست کش دست بافت داد رفیقهای ابوالفضل مثل همیشه دورش را گرفتندوقتی خواست برود آمد خداحافظ کرد وبار دیگر حلالیت خواست در آخرین مرخصی یه حال عجیبی داشت دیدم وقتی خواست برود به در تک تک خانها رفت و حلالیت خواست ومن به یاد جمله ابوالفضل افتادم که در بالای مزارش متور سواری میکرد گفت من میخواهم بالای کو که یک خانه ویلایی بسازم گفتم هم درشهر ویلا میسازند شما در بالای کوه ابوالفظل گفت اینجا صفای دیگری دارد مزارش گنبد شد گفتم ابوالفضلبه آرزویی که داشت رسید خیلی شجاع بود مثل ابوالفضل من کسی را ندیدم
همسایه خانم حاج خاور همسایه پشت خانه ما تعریف می کرد ابوالفضل هاشمی هر روز غروب میشد می آمد بالای پشت بام من می گفتم ابوالفضل با کی داره صحبت میکند نگاه میکند به سر مزار شهدا همان جاییکه الان مزارش هست گاهی هم به آسمان ودست هایش را بالا پایین میکند من از پشت پنجره حرکاتش را بدون اینکه متوجه من بشود میدیدم وقتی که شهید شد بیشترمتوجه شدم چرا ابوالفضل با مزار شهدا یا با خداوند متعال برای راز نیاز میکرد .خیلی دوست داشتنی بود هر وقت آدم را میدید همیشه دست راست خود را بر سینه اش می گذاشت و سر به زیر احوال پرسی می کرد
یک روز قبل شهادتش شب جمعه خواب دیدم رفتم بالکن چهار خانوم نورانی یک جعبه گذاشتند توی حیاط دوره کردند گفتند خانوم بیا پایین پسرت شهیدشده آوردیم گفتم کدام شهید فرمودند ابوالفضل هاشمی رفتم وقتی صورتش را باز کردند دیدم میخندد گفتم خانوم اینکه نمرده وقتی به هر دو دستش را بلند کردم دیدم نه جان ندارد ،بعد خواب غروب آن روز ابوالفضل آمد مرخصی من حول کردم گفتم خیلی خوشحال شدم خواب شهادت را دیدم رفیقهای که پیشش بودند ناراحت شدند گفتند نباید به خودش می گفتی وقتی میخواست بره سربازی از همه حلالیت خواست در آخرین مرخصی به همه سر زد رفته بود به فرمانده گفته بود اینبار شهید میشوم خواب مادر من دروغ نمی گوید رفت از همه حلالیت خواست .و وقتی جنازه آوردند مثل هما خواب دیدم که میخندد و یک چشمش باز بود که گفته بود چشمم بخاطر شما و پدرم باز میماند که همانطور هم بود
یک روز قبل شهادتش شب جمعه خواب دیدم رفتم بالکن چهار خانوم نورانی یک جعبه گذاشتند توی حیاط دوره کردند گفتند خانوم بیا پایین پسرت شهیدشده آوردیم گفتم کدام شهید فرمودند ابوالفضل هاشمی رفتم وقتی صورتش را باز کردند دیدم میخندد گفتم خانوم اینکه نمرده وقتی به هر دو دستش را بلند کردم دیدم نه جان ندارد ،بعد خواب غروب آن روز ابوالفضل آمد مرخصی من حول کردم گفتم خیلی خوشحال شدم خواب شهادت را دیدم رفیقهای که پیشش بودند ناراحت شدند گفتند نباید به خودش می گفتی وقتی میخواست بره سربازی از همه حلالیت خواست در آخرین مرخصی به همه سر زد رفته بود به فرمانده گفته بود اینبار شهید میشوم خواب مادر من دروغ نمی گوید رفت از همه حلالیت خواست .و وقتی جنازه آوردند مثل هما خواب دیدم که میخندد و یک چشمش باز بود که گفته بود چشمم بخاطر شما و پدرم باز میماند که همانطور هم بود
وقتی که خواستم راه بیندازم پسرم بیاد امام حسین علیه السلام وجناب ام لیلاافتادم که علی اکبر را روانه میدان کرد این شعر را خواندم پشت سرش که ام لیلا نیزپشت علی اکبر خوانده بود ،بش قالور خیمه ی علی جان من سنی سالام یولا .
قلبین ایلر چوخ تلاتیم قویما خیمی بوش قالا
خیلی ها ناراهت شدند گفتند چرا اینها را پشت سرش میخوانی گفتم نمیداند این پسر بامن چکار کرده میره.
ووقتی جنازه را آوردند با همان شعرها
خلعتون السون مبارک ای علی جان مرحبا .
گورمشن اوزگه تدارک ای علی جان مرحبا
وقتی مردم آمدن حیا نگذاشت با پسرم دیگر درد دل کنم خیلی ها گفتن چه زنی شجایی دیگران این همه برای این شهید بی تابی میکنند مادرش با شجاعت میگردد
وقتی غروب میشد میرفت بالای پشت بام من از این کارش خوشم نمی آمد یک روزی همسایه باقرلو آمد گفت ابوالفضل چرا میرود بالای پشت بام زل میزد به بالای کوه من گفتم ابوالفضل نرو بالای پست بام همسایه ها دختر دارند به یکی بر میخورد گفت مادر مگه ناموس ندارم چند روز گذشت دیدم با غلامعلی اصفهانی بالای پشت بام صحبت میکنند پسرم میگوید عجب جایی بلندیست برای خانه ساختن یعنی میشه شهید بشیم
وقتی می خواست برود منو برد یک پستو داشتیم خلوت بود شروع کر دست کشیدن به سرم نوازشم میکرد و قسم داد مادر عزیزم دعا کن روسفید باشم سر بلند دعا کن شهید شوم وقتی شهید شدم با شهامت بیا به سر جنازه ام مبادا شیوند کنی تورا خدا مثل حضرت زینب که علی اکبر شهید شد رفت به امام دلداری داد دوست دارم شماهم به کسانی دارند بی تابی میکنند دلداری بدی ، برای خود من جدا شدن از شماها سخت هست مخصوصا از شما مادر عزیزم اگر شهید شدم یک چشمم باز میماند و آنهم بدان بخاطر شما و پدر عزیزم میباشد، وقتی جنازش آمد تمام دوستانش و مردم داشتن بی تابی گریه میکردن خیلی دوست داشتنی بود. وقتی من را خواستند برم ببینم وقتی صورتش و چشمش را دیدم داشت میخندید حرفش یادم افتاد بغز تو گلوم گیر کردبود خواستم یکی دو جمله باهاش صحبت کنم آن هم شرمم شد پیش مردم نتوانستم ولی سری جدا شدم رفتم در پستویی که وصیت کرده بوده بغزی که تو گلویم گیر کرده بود با گریه سبک کردم .
یک روز خواب دیدم در یک بیابانی جنگ امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف همسرم نیز شرکت دارد یک دفعه دیدم حاج برات علی از اسب با ضربه شمشیر افتاد رفتم بالا سرش شرو کردم به سرو صورت خود زدندیک دفعه چند نفر زن و مرد آمدند گفتن چرا شیوند میکنی گفتم سرپناهم رفت فرمودن شکر کن هیچ میدانی شهید شما اولین شهید امام زمان هست خوش ها به حالت، از خواب بلند شدم چند روز بعد شهادت پسرم ابوالفضل را به من خبر دادند،
چند روزی بود نگران بودم آیا کارهایمان چه میشود در این دنیا درآن دنیا .شب خواب دیدم در بنیاد شهید هستم لیست تمام شهدا را زدند به دیوار چند نفر آدم نورانی دارند به لیست نگاه میکنند یکی از آنها من را صدا زد گفت بیا جلو رفتم فرمود میشناسی این اسامی لیست را گفتم میدانم شهید شده اند فقط اسم داداشم نوشته شده آن را می شناسم فرمود میدانی بین شهدا مقام چندمین را دارد گفتم نه فرمود اولین شهید هست فرمود میدانی چه قولی داده و چه قولی از خدا گرفته باز گفتم نه فرمود گفته به تمام شیعیان شفاعت خواهم کرد،الخصوص شما فرمود به شما بگیم نگران نباش .روحش شاد و یادش گرامی، هروقت به سر مزارش می روم دلم آرام میگیرد
یک روز در خواب دیدم ابوالفضل هاشمی سر یک پل ایستاده میگوید نگران نباشید همه را از روی پل که پل عجیبی و ترسناک بود رد میکنم همه را رد کرد رسید به من دست گذاشت به سینه خودش با احترام فرمود شما نمی توانید رد شوید گفتم چرا فرمود یک اختلاف کوچک با پدرم دارید حل کنید نگران نباشید شما هم رد خواهید شد این خواب را برای اسحاق هاشملو ساکن قرداش بود تعریف کردم رفته بود به حاج براتعلی پدر شهید تعریف کرده بود یک دفعه دیدم حاج برات آمد خانه ماه بااینکه من باید میرفتم آشتی کردیم روهش شاد مردی بود برای خودش ،
مادر شهید تعریف میکند شهید هنوز به دنیا نیامده بود زنی در قم زندگی به نام حلیمه مادر بزرگ حاج محرم به نام صغراهاشمی آمد گفت این قنداغ را از قم حلیمه خانم فرستاده از آن مراقبت کن چند روز بعد ابوالفضل به دنیا آمد
شهید ابوالفضل هاشمی وقتی غلام علی اصفهانی شهید شد شروع کرد به بستن چراغ و کوچه را پارچه و چراغ زنی یک از همسایه باقرلو می گوید ابوالفضل خسته شدی بسه چکار میکنی هاشمی می فرماید چندی نمیکشد برای من هم از این کار ها میکنند گفتم مگر حرف دیگه بلد نیستی روحش شاد و یادشگرامی باد
وقتی پیکر شهید ابوالفضل هاشمی را آوردند چندین دوربین از ادارات دولتی داشتند عکس برداری میکردند خواهشمند است بنیاد شهید پیگیری کنید تا آن مستندات پیدا شود با تشکر و دعای خیر برای شما آرزوی موفقیت میکنم انشالله
خدایا از مرام و معرفت و شهدا به ماهم نایب کن در جوار بارگاه ملکوتی امام رضا علیه السلام از تمام شهدا و امام رضا علیه السلام به تمام شهدا التماس کردم که من را عاقبت بغیر وباشهدا مشهور کند انشالله
خدا رحمت کند تمامی شهدای اسلام را . مخصوصا شهدای روستای با صفای توآباد. روحشان شاد