چهارشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۲:۲۳ ق.ظ

شهید سیروس دزفولی
نام پدر: کاظم
عضویت:رسمی
تاریخ تولد:25-2-1342شمسی
محل تولد : تهران
محل خدمت : معاون گردان8فاطر
تاریخ شهادت : 5-10-1365شمسی
محل شهادت:شلمچه
گلزارشهدا : بهشت زهرا(س)
قطعه53 ردیف38 شماره16
تهران

















































.jpg)












1-دوست
عزیزم سیروس در عملیات کربلای چهار به فیض عظمای شهادت نائل آمد. آن موقع
تنها یک سال از ازدواج ایشان گذشته بود. در هنگام شهادت او، همسرش خانم
ترکمان در اهواز زندگی میکرد؛ در زمان جنگ تحمیلی بسیاری از فرماندهان
جنگ، به دلیل ضرورت حضور مداوم در مناطق عملیاتی و نداشتن فرصت مرخصی،
خانواده خود را به شهرهای نزدیک مناطق جنگی منتقل کرده بودند تا دغدغه و
دلنگرانی کمتری داشته باشند. در هنگام شهادت سیروس همسر او باردار بود و
اشتباه نکنم پسرش محمدامین سه ماه پس از شهادت پدر بزرگوارش به دنیا آمد.
سیروس تنها فرزند پسر خانواده بود و چند تا خواهر داشت که در هنگام شهادتش
یکی از آنها ازدواج کرده بود و بقیه کوچک بودند. پدرش اصالت کرمانشاهی و
مادرش اصالت آذربایجانی داشت. خانواده و خواهرانش خیلی به سیروس وابسته
بودند. او مدتی را در آموزش و پرورش، به همراه حاج محمد غفاری، کار کرده و
سپس به عضویت سپاه پاسداران در آمده بود.
2-
در پرسنلی بسیج پایگاه اسلامشهر همکار بودیم. بسیار خوشمشرب و در کارش
دقیق بود. فردی وظیفهشناس، مهربان، خوش برخورد و منظم بود. قد رشیدی داشت
و با لباس رزم بسیار برازنده جلوه میکرد. در هنگام رژه و مراسمات نظامی
با من در صف مقدم قرار میگرفت. صبحها با هم در فضای وسیع داخل پایگاه
میدویدیم و ورزش میکردیم. فکر میکنم سال 63 تازه نامزد کرده بود که با
اصرار خودش و به صورت داوطلبانه برای مدت شش ماه به جبهه اعزام شد؛ با
استعداد و علاقهمندی زیادی که داشت آموزش تخصصی توپخانه را با موفقیت سپری
نمود و با رشادتهایی که در عملیاتهای مختلف از خود نشان داد پست
فرماندهی گردان توپخانه را با شایستگی احراز نمود.
3-در
زمستان سال 1364، پس از عملیات والفجر هشت و فتح بندر فاو به دست رزمندگان
شجاع و جان برکف ایران، در اردوگاهی به نام کوثر در کنار جاده مواصلاتی
اهواز و حمیدیه بودم که سیروس به سراغم آمد و مرا با خود به مقر فرماندهی
توپخانه در ساحل شرقی اروند رود برد. شب را در سنگر سرپوشیده در کنار سیروس
و یارانش گذراندم، شبی به یادماندنی که تا عمر دارم فراموش نمیکنم.
4-پس
از قطع تلفن حاج عباد دوباره تلفن همراهم زنگ خورد. حاج احمد شایگان بود.
پس از سلام و علیک از احوال خانواده، به ویژه پدرش و خالهاش، یعنی مادر
شهید دزفولی، جویا شدم. گفت که چند روز است خالهام، مادر شهید سیروس
دزفولی، مدام تماس میگیرد که شماره دهپور را برایم پیدا کن. میگفت
خالهام میگوید دو روز است پشت سر هم سیروس و دهپور را در خواب با هم
میبینم و خیلی دلم برای هر دو تنگ شده است. میخواهم با دهپور صحبت کنم.
5-از
گفت و گوی با یک دوست قدیمی و بازگو کردن خاطرات و یاد یک شهید جاوید
بسیار مسرور شدم. بغض گلویم را گرفته بود. از اینکه هنوز شایستگی حضور به
همراه یک شهید در خواب مادر او داشتم خیلی خوشحال بودم ولی از اینکه به هر
دلیلی مدت زیادی از خانواده و پدر و مادر دلسوخته شهید همرزم و دوست دوران
پرشور جوانی بیخبر بودم احساس شرم میکردم. از حاج احمد شماره منزل
خالهاش، مادر شهید دزفولی را گرفتم.
6-خانواده
شهید دزفولی قبلاً در اسلامشهر زندگی میکردند. من و دوستانم محمد عبدی،
ارسلان جوانفرد، محمد احمدیان، الله کرم کرمعلی، یونس رزاقی، منصور عیوضی،
رضا چیوایی و... سالی یک بار، به ویژه در ایام سال نو، به خانواده شهید
سیروس دزفولی و خانواده آقای ترکمان، پدر همسر شهید دزفولی و خانواده سایر
دوستان شهید، به خصوص شهیدان نوروزعلی رحمانی، محمود دهقانی، رسول شماخی،
محمود شیرورامینی، ابوالفتح نصیری، ذبیحا... سلمان فیضی، ابراهیم سلمان
فیضی، محمد دستوری، احمد رضایی، کشاورز، محبی، و... سر میزدیم و از احوال
آنان جویا میشدیم. با شرمساری بگویم که حالا دیگر تنها با خانواده شهید
رحمانی توانستهایم ارتباط نزدیک خود را حفظ کنیم و با بقیه ارتباط چندانی
نداریم. اکنون پدر و مادر بسیاری از شهیدان عزیز از دنیا رفتهاند، برخی از
آنها نیز روزگار پیری و تنهایی را سپری میکنند. بیشتر فرزندان شهدا نیز
ازدواج کرده و تشکیل خانواده دادهاند. سالها پیش خانواده شهید دزفولی از
اسلامشهر به تهران و فلکه دوم صادقیه نقل مکان کردند و ارتباط ما با آنان
قطع شد. میخواستند به فرزند شهید، یعنی محمدامین، نزدیک باشند، چون بوی
سیروس را از پسرش استشمام میکردند.
7-بعد
از قطع تلفن شایگان با منزل خانواده سیروس تماس گرفتم. مادرش گوشی را
برداشت. سلام دادم و پس از پاسخ ایشان خودم را معرفی کردم. با صدای مهربان و
لرزان و با لهجه آذری گفت: حالت چطوره پسرم، خیلی دلم برات تنگ شده بود،
شمارهات را نداشتم و نمیتوانستم با شما تماس بگیرم تا اینکه به پسر
خواهرم حاج احمد زنگ زدم و از او کمک خواستم؛ میگفت دو روز پشت سر هم خواب
تو و پسرم سیروس را در کنار هم میبینم.
خیلی
خوشحال شدم که هنوز شهید به من افتخار بودن در کنارش و در خواب مادرش را
داده است. کمی به خودم امیدوار شدم. این احساس را به مادر شهید نیز گفتم.
او گفت آری در خواب دیدم با سیروس در یک جا هستید و بگو و بخند دارید،
حتماً سیروس از تو رضایت دارد. میگفت بعد از این خواب خیلی تلاش کردم
پیدایت کنم و باهات صحبت داشته باشم.
احوال
پدر، خواهران، همسر و فرزند شهید سیروس دزفولی را از مادرش پرسیدم. گفت:
پدرش مریض است. خواهرانش همه، به جز کوچیکه ازدواج کردهاند، همسرش ده سال
پس از شهادت سیروس به اصرار ما ازدواج کرد و محمدامین هم ازدواج کرده و یک
دختر ناز چندماهه دارد. میگفت من منزل را تغییر دادم که به محمدامین نزدیک
باشم. از نوهاش راضی بود و میگفت که مدام به آنها سر میزند. آن طور که
میگفت محمدامین در زمان عروسیش به آنها گفته: حیف که شماره تلفن آقای
دهپور را ندارم. خیلی دوست داشته که مرا نیز به عروسی دعوت کند ولی به هر
دری زده پیدایم نکرده است. چند کلمهای هم با خواهر شهید صحبت کردم و شماره
تلفن همراه محمدامین را از او گرفتم.
همان
شب به محمدامین، پسر شهید دزفولی زنگ زدم و کلی با او صحبت و درد دل کردم.
قرار گذاشتیم که یک روز هماهنگ کنیم و همدیگر را در منزل پدر و مادر سیروس
ببینیم. شماره او را به دوست مشترکمان حاج محمد عبدی هم دادم تا سایر
دوستان را نیز خبر کند.
8-سالها
پیش که در یک آموزشگاه کنکور تدریس میکردم هنگام حضور و غیاب به اسم دختر
خانمی با فامیلی دزفولی برخوردم. شبیه سیروس بود. از او پرسیدم شما خواهر
شهید دزفولی هستید؟ اول رویش نشد و گفت نه، ولی پس از کلاس پیشم آمد و گفت:
آقا مرا ببخشید، پیش بچهها خجالت کشیدم، شما درست حدس زدید، من خواهر
سیروس هستم.
امیدوارم که حداقل تا اندازهای بتوانیم راهرو شهیدان گلگون کفن جنگ تحمیلی باشیم.
پانزدهم مهرماه سال یک هزار و سیصد و نود و دو
عزیز دهپور آتشبک
سلام علیکم،
برادر عزیز و یار قدیمی
جناب استاد دهپور
از اینکه با عکس ها و متن خوبتان، بنده حقیر را به گذشته پر خاطره و رویایی دفاع مقدس بردی و بالاخص شهید والامقام سیروس(صادق) بردی بسیار بسیار متشکرم.
من هم زمان با این شهید بزرگوار در توپخانه 63 خاتم صل الله علیه وآله وسلم بودم اما به سبب کاری ستادی توپخانه کنار ایشان نبودم اما چند نکته را به اطلاع شما و دیگر عزیزانی که به این صفحه مراجعه می کنند! اضافه می کنم.
شهید دزفولی در بین دوستان همرزم معروف به صادق شده بود و همینطور نحوه شهادت ایشان بسیار جالب و و ملکوتی نیز بوده است.
آنطور که همرزمان گفتند! شهید با یکی از همرزمان از موقعیت خود خارج تا برای کاری به مکان و جایی دیگری بروند! که به یکباره شهید دزفولی می گوید: الان دارند گلوله ای را که می خواهند به طرف ما شلیک کنند آمده می کنند! الان آن را شلیک می کنند و تکرکشی از آن به من برخورد می کند.
و درست طبق این گفته حادثه اتفاق افتاد و با شلیک توپ و اصابت آن کنار خودروی ایشان فقط یک ترکش از شیشه کنار وارد و به سره ایشان اصابت و صادق را به درجه رفیع شهادت می رساند.
و خوشا به حال شهدا که ره صد ساله را یک شبه پیمودند.
روح شهید عزیز صادق دزفولی و همه شهدای انقلاب و دفاع مقدس و شهدای مدافع حرم شاد به ذکر صلواتبر محمد و آل محمد.