شهید علی توللی پور

    نام پدر : سرمست 

    عضویت : وظیفه 

  تاریخ تولد : 4-3-1346شمسی

محل تولد : کرج

  محل خدمت : گردان توپخانه17 امام صادق(ع)

  تاریخ شهادت : 21-10-1365شمسی

   محل شهادت : شلمچه 

گلزارشهدا : امام زاده طاهر(ع)

البرز-کرج









































در بخشی از متن کتاب آمده است:


شهید حاجعلی تولّلی پور فرزند سرمست در چهارم خردادماه سال 1346 در مهرشهر کرج به دنیا آمد.

او فرزند چهارم خانواده بود و چون در روز عید قربان به دنیا آمد، پدرش نام او را حاجعلی گذاشت.

او در سال 1365 به جبهه رفت و در تاریخ 21 دی ماه همان سال دو روز بعد از شروع عملیات کربلای پنج در منطقه شلمچه در حین سنگرسازی و با انفجار یک توپ اتریشی به دوستان شهیدش پیوست.

این شهید والامقام در گلزار شهدای امامزاده طاهر در مسیر اتوبان کرج-قزوین بعد از پل مهرشهر به خاک سپرده شده است.

تولد او پرماجرا بود و در این کتاب اینگونه آورده شده است:

دوقلو بودند؛ دو تا پسر. بعد از تولید یکی از آنها فوت کرد و دیگری ماند. پدر و مادرم نامش را حاجعلی گذاشتند. مادرم می گفت: حاجعلی بعد از تولد بیماری سختی داشت و مدام گریه می کرد؛ او را پیش دکتر بردیم. دکتر بعد از معاینه گفت: «حالش اصلا خوب نیست؛ امشب باید تا صبح او را بغل کنید و راه بروید؛ وگرنه او تا صبح زنده نمی ماند». مادرم می گفت: «آن شب تا صبح کسی در خانه ما چشم روی هم نگذاشت». تا اذان صبح در خانه راه می رفتم و او را تکان می دادم؛ تا اینکه بالاخره صبح شد و با پدرت دوباره او را پیش دکتر بردیم. دکتر بعد از معاینه دقیق گفت: خطر رفع شده ولی او هنوز ضعیف است. مدت ها طول کشید تا حالش کامل خوب شود. مادر همیشه می گفت: حاجعلی با بیماری سختی که داشت زنده ماند تا روزی کمک حال ما باشد و سرباز این آب و خاک.

و این تنها خواست خدا بود ...

«روحیه‌ی حاجعلی با بقیه‌ی بچه‌ها فرق داشت؛ او زمان مبارزه فقط دفاع می‌کرد و حمله‌ای درکار نبود. یادم هست یک‌بار با یکی از بچه‌ها که حریف قدرتمندی هم برایش محسوب می‌شد، مسابقه داد. حریفش سعی می‌کرد ضربه بزند و او فقط دفاع می‌کرد. در یک‌لحظه که حریفش غفلت کرده بود، او پای خود را بالا آورد و جمع کرد تا ضربه بزند، اما پس از مکث کوتاهی، پای خود را آرام پایین گذاشت. با دیدن این صحنه، مبارزه را قطع کردم. جلو رفتم و به او گفتم: «علی! چرا این کار را کردی؟ تو که می‌دانی اگر یک‌لحظه غفلت کنی چنان ضربه‌ای به تو می‌زند که نقش زمین شَوی؛ چرا ضربه را نزدی؟» نگاهی کرد و گفت: «استاد! آخر او پشتش به من بود، اگر او را می‌زدم از پشت زده بودم».













http://s7.picofile.com/file/8377641142/%D8%AA%D9%88%D9%84%D9%84%DB%8C_%D9%BE%D9%88%D8%B1_%D8%AD%D8%A7%D8%AC_%D8%B9%D9%84%DB%8C.jpg